زبانحال حضرت زینب سلاماللهعلیها با سر مطهر سیدالشهدا علیهالسلام
آن شب دلم به شوق رخت پرگرفته بود جانـم ز هـجـر روی تو آذر گـرفته بود من دور از تو بودم و افسوس جای من نیزه سر تو را به روی سر گرفته بـود در دشت می وزیــد نـسیــم صــدای تـو و بــاز هم دل من و مــادر گرفتــه بود ای كشتـۀ فـتـاده به هـامـون عـزیـز تو آن شب دوبـاره مـاتـم معجـر گرفته بود دراین سفر رباب عجب دل شكسته بود قـنداقه را چه غمزده در بر گرفته بــود در حـسرتم هـنوز ولـی حـیف بـوسه ها از پـیـكـر تو نیـزه و خـنجـر گرفته بود شعـری ســروده ام به بلـنـدای نـیـزه ها امـا چــه آتـشی دل دفـتــر گـرفـتـه بـود |